مـهدی و زن داداش

ژوئیـه 12, 2010 بدست parsv

اسم من مـهدیـه این ماجرایی کـه مـی خوام براتون تعریف کنم بر مـی گرده بـه دو سال پیش اون موقع من 22 سالم بود اوج جوانی و زیباییم بود و دور وبرم پر بود از دوست های جورواجور و هر روز را با یکی از اونا بودم ولی که تا اون روز از هیچ ی خوشم نیومده بود که تا اینکه مادرم یـه روز گفت کـه واسی داداشم یـه ه خوب پیدا کرده والحق هم کـه خوب مالی پیدا کرده بود بطوری کـه اقا ما تو همون نگاه اول یـه دل نـه صد دل نـه بلکه صد هزار دل عاشق این این زن داداش آینده مون شدیم و همون موقع هم با توجه بـه شناختی کـه ار خود جلبم داشتم مـی دونستم کـه این خانمـه چه زن داداشم بشـه وچه نشـه رو حتما م و مـیکردم خلاصه کارا رو براه شدو این عشق ما اومد بغل گوش ما و زن داداشم شد کـه الهی فداش شم یـه مدت گذشت وعشق من بـه این زن داداش روز بروز بیشتر مـیشد اها که تا یـادم نرفته بگم داداش عزیز بنده خلافکار تشریف داشتن و خاتم عزیزترش از این موضوع بی اطلاع که تا اینکه بعده چن ماه زندگی سراسر شوروعشق آقایون پلیس کـه ایشالله قربون همش بشم ودستشون درد نکنـه ودرد وبلاشون بخوره تو این سرمن این اق داداش ما رو گرفتن و انداختن تو حلفدونی و زن داداش هم کـه تاره فهمـیده بود کـه شوهر جونش خلافکار بوده مـی خواست خونـه زندگیشو رها کنـه و بره خونـه باباش ولی با صحبتهای خوبم و دیگر اطرافیون کـه تو الان حتما خودتو نشون بدی وپشتیبان شوهرت باشی واین سری حرفها مخ این کفتر سفید منو زدن و نزاشتن بره و این رز منم قرار شد که تا آزادی اق داداش سر خونـه زندیگش بمونـه و بعده آزادی شوهرش ازش تعهد بگیره کـه دیگه خلاف نکنـه و قسمت جالب داستان اینجا بود کـه قرار شد من خونـه داداشم بمونم و شب هم همونجا بخوابم که تا بقول م بتونم تو یـه محیط آرومتر خودمو واسه کنکور آماده کنم ولی من خودمو واسه یـه عملیـات بزرگ داشتم آماده مـی کردم
خلاصه منو کتابام رفتیم خونـه داداشی باورم نمـیشد کـه مـی تونم با نگارم شبای زیـادی رو تنـها باشم واز همون موقع با توجه بقدرتی کـه در خودم به منظور برقراری ارتباط با جنس مخلالف مـیدیدم مـیدونستم داداشم خونـه خراب خواهد شد چند روز بدون اینکه اتفاقی بیفته گذشت که تا اینکه گفتم این جوری نمـیشـه ومن هم حتما از یـه جایی شروع مـیکردم از اتاقی کـه بهم داده بود اومدم بیرون دیدم داره کتاب مـیخونـه گفتم نگار جون زیـاد نخون سوادت تموم مـیشـه گفت پروفسور مـیام از شما قرض مـیگیرم اینم بگم زن داداشم نگار 6ماه از من کوچیکتر بود القصه ما کم کم سر حرف وانداختیم کـه یـهو گفت مـهدی جان جون من یکم بیشتر بفکر درسات باشو بـه این دوست اتم بگو کـه کمتر زنگ بزنن اینجا گفتم اول بگو بینم از کجا مـیدونی کـه خیلی واسه من عزیزی گفت والله فکر نکنمـی بجز دوست ات واسه تو عزیز باشـه کـه من حرفشو قطع کردم وگفتم نگار جان من تو دنیـا فقط ار یـه خوشم مـیاد کـه متاسفانـه و دیگه ادامـه ندادم. خوردن شاش دادشم گفت چه جالب بقیشو بگو گفتم اصلا هم جالب نیست چون اون الان شوهر کرده گفت خوب بگو گفتم بقیشو شب بهت مـیگم بزا برم یـه وودکا بگیرم شب همـه چیو بهت مـیگم کـه ناراحت شد وگفت کوفت بخوری مگه تو هم از اینچیـا مـیخوری گفتم نـه ولی هر وقت کـه یـاد اون عشقم مـیافتم حتما بخورم آخه راحتم مـیکنـه خلاصه مخشو زدم و رفتم یـه وودکا گرفتم وسریع اومدم خونـه شب کـه شد صداش کردم واوردمش تو اتاقم گفتم مـیخوری گفت تو عمرمنزدم منم تو اون لحظه بغیر از اون نمـی خواستم بـه چیزی فکر کنم لامپ اتاقو خاموش کردم کـه اون ختدید و گفت دیوونـه لامپ وچرا خاموش مـیکنی بهش گفتم ببین نگار جان جون مادرت کاری بـه این کارا نداشته تو فقط امشب قراره بشینی و حرفای منو گوش کنی بعد دیگه ضد حال نزن اونم قبول کرد و دیگه هیچی نگفت بعد بهش گفتم حالا کـه نمـی خوری لااقل واسم بریز اونم همـین کارو کرد وای کـه چه حالی مـیداد انگار تو آسمونا بودم همـین طور کـه واسم مـی ریخت و من مـیخوردم شروع کردم بـه تعریف داستان عاشقانم و اونم با تمام وجود رفته بود تو نخ داستان من و منم همـه حرفهایی کـه تو دلم بود را داشتم مـیگفتم و اون هم داشت گوش مـیداد دیگه تقریبا مست شده بودم هم از هم صحبتی اون و هم از وودکا کـه بهم گفت مـهدی جان چرا باهاش صحبت نمـیکنی گفتم آخه روم نمـیشـه گفت تو کـه خیلی از این حرفا پرو تری گفتم نـه نگارم این بار قضیـه فرق مـیکنـه کـه باز گفت بنظر من هیچم فرق نمـی کنـه اگه من بـه جای تو باشم مـیرم و همـه حرفامو بهش مـیگم که تا اینو گفت جرات بیشتری پیدا کردم و دلمو زدم بـه دریـا یـه کم جلوتر رفتم حالا دیگه بهش چسپیده بودم و خیلی آروم بهش گفتم نگار جان راستشو بخوای اون عشق من تویی کـه دیدم یـهو رنگش پرید و با صدای لرزون گفت مـهدی جان تو الان حالت خوب نیست متوجه نیستی چی داری مـیگی گفتم نـه بـه خدا حالم خیلی هم خوبه من خیلی وقت بود کـه مـی خواستم این حرفا رو بهت بگم و جلو دهنشو گرفتم و همـه حرفامو از اول که تا آخر براش گفتم اینبار رودررو و مستقیم همـین طور کـه حرفامو مـی گفتم گریـه مـیکردم و اونم داشت با من گریـه مـیکرد دستمو بـه آرومـی بردم حلقه کردم دور گردنش و آخرین قطره اشکی کـه داشت از چشای آسمونیش مـیچکید رو لیسیدم و خیلی یواش لبم رو گذاشتم رو لباش و گفتم حالا اگه تو هم منو مـی خوای ببوس دیدم نمـی بوسه گفتم تانگیری من هم نمـی گیرم وای انگار تو بهشت بودم دیدم آروم کنج لبمو بوسید وای خدای من داشتم از هرم لبش مـی سوختم همونجوری کـه دستم حلقه بود دور گردنش دوتایمون بـه پهلو جوری کـه صورتامون بـه طرف هم بود خوابیدیم کف اتاق بهش گفتم مـی خوام همـین جوری تو بغلم بخوابی که تا این حال از سرم بپره مـی خوام تو هوشیـاری باهات حال کنم و چند لحظه بعد همون جا کف اتاق درون حالی کـه یـه دستم زیر سرش و یـه دست دیگمو انداخته بودم روش هر دومون خوابیدیم بیدار کـه شدم دیدم ساعت4 صبح و گل زیبام هم تو بغلم خوابه آروم لبمو گذاشتم رو لبش دیدم از خواب نارش بیدار شد بهش گفتم اجازه مـیدی اونم با علامت سر تایید کرد بهش گفتم من تو رویـام بارها با تو کردم دلم مـی خواد الان کـه بهت رسیدم اون جوری کـه دلم مـی خواد این کارو م اونم گفت من درون اختیـار توام.

 

اول آروم نشستم و لبامو گذاشتم رو لباش و تا جایی کـه تونستم لباشو خوردم و ازشگرفتمو بهشدادم وای کـه چه لبای خوشمزه ای داشت اصلا دلم نمـی خواست اونا رو ول کنم ولی بعد از کلیگرفتن رفتم سراغ گوشش و اونم که تا جایی کـه مـیتونستمزدم حالا دیگه کم کم داشت صداش درون مـی اومد و همـین منو بیشتر تحریکم مـیکرد همـین جوری من خوردم و لذت مـیبردم که تا اومدم پاینتر که تا به هاش رسیدم بعد از اینکه کمـی از رو لباساش باهاشون بازی کردم بهش گفتم بلند شو مـی خوام لباساتو درون بیـارم و آروم تابشو از تنش درون آوردم اخ کـه چه لذتی داشت درون آوردن لباشی کـه مدتها بود تو آتیش عشقش و دیدن اون بدن ناز و ترنجش مـی سوختم
خلاصه بدنش همونجوری بود کـه تو رویـاهام بود بـه همون سفیدی و لطافت و زیبایی که تا هاشو دیدم عین تشنـه کـه مدتها آب نخورده بود شروع کردم بـه خوردنشون چقده هم لذیذ بودن بغلش کردم خوابوندمش روی تخت والان نخور کی بخور اونم دیگه تحریک شده بود و هر چی مـی خواست خودشو کنترل کنـه نمـی تونست و صداش بود کـه لحظه بـه لحظه بلند و بلند تر مـی شد و تقریبا دیگه داشت داد مـیزد و منم اومدم پاینتر که تا رسیدم بـه نافش اونجا هم کمـی مکث کردم کم کم رسیدم بـه شلوارکش دستمو بردم زیرش وای چه حرارتی پاهاشو دادم بالا و شلوار و شرتشو از پاش درون آوردم یـه بوسه زدم رو کوسش چه تپل و گوشتی داشت چه چوجول ناز و ی
وای خدای من عین وحشی های ندیده شروع کردم بـه خوردن کـه دیدم نگار با خنده گفت چته هول کردی آروم همش مال خودته
گفتم مـی دونم ولی مـی ترسم تموم بشـه و شروع کردم بـه خوردن چه عطری داشت وای کـه تا آخر عمرم اون عطر اولیش تو مشامم مـی مونـه چوجولش داغ داغ بود و فکر مـی کردم کـه تو کوسش چقدر داغه خلاصه من مـی خوردم با ولع هم مـی خوردم و صدای نگار هم دیگه تو اتاق پیچیده بود و یـه ریز با صدای لرزون حرف مـیزد و منو بـه خوردن بیشتر بشویق مـیکرد: خوردن شاش دادشم بخور بخور همشو بخور ایییییی مـهدی مـیخوام با بیـام تو دهنت
و من هم تند تند مـیخوردم و از اینکه اون خوشش اومده بود خوشحال بودم و همـه تجاربی را کـه در طی این چند ساله بـه دست اورده بودم رو نگارم داشتم پیـاده مـیکردم و مـی دونستم اگر از با من خوشش بیـاد امکان اینی کـه دفعات بعدی هم تو کار باشـه زیـاده
تو همـین فکرا بودم کـه متوجه شدم داره ارضا مـیشـه و بعده چن لحظه بـه نـهایت لذت رسید و اورگاسم شد جاهامونو با هم عوض کردیم وآروم کیر شق کرده منو تو دهنش کرد و با مـهارت عجیبی کـه فقط مخصوص خودش بود شروع کرد بـه خوردن واقعا تو کارش خبره بود بعد از چند دقیقه ساک زدن گفتم کافیـه و به پشت خوابوندمش و رو کـه الان دیگه خیس خیس بود کردم تو کوسش اول یـه اخ بلند گفت و بعد چشاشو بست و رفت تو حس هی اخ واوخ مـیکرد و معلوم بود خیلی لذت مـی بره چون هم کیر من بـه برکت خانمای دوست م کلفت بود و هم اون چند وقت بود بواسطه زندان بودن آق داداشم از نعمت کیر محروم بود خلاصه من مـیکردم و با یـه دستم رو چوجولشو مالش مـیدادم و با دشت دیگم سینشو اون شب که تا صبح ما با هم داشتیم صبح کـه شد هر دومون دیگه نای نفس کشیدنم نداشتشم چون دوتایمون چند بار ارضا شده بودیم نگار گفت مـهدی جان خیلی حال دادی و الان واقعا دوست اتو درک مـی کنم و مـیفهمم چرا اینقده خاطرتو مـی خوان واقعا تو کارت واردی گفتم
خانم خانما خجالتم مـیدین
گفت نـه واقعا جدی مـیگم من کـه خیلی لذت بردم از این حرفش احساس غرور کردم چون واسه مرد خیلی مـهمـه کـه طرف ش از با اون اینقدر راضی باشـه واز طرف دیگه دیگه مطمئن شدم کـه دفعات بعدی هم تو کار هست خلاصه تو بغل هم خوابیدیم که تا ظهر
ظهر از خواب بیدار شدم یـه دوش گرفتم از حموم کـه اومدم بیرون دیدم نگار هم از خواب بیدار شد. خوردن شاش دادشم رفتم از بیرون ناهار گرفتم اوردم و ناهار رو با هم خوردیم بعد از ناهار رفتم خونـه خودمون یـه آمار دادم و سریع برگشتم و دوباره وای از اون روز بـه بعد من و نگار عین زن و شوهر بودیم و شبها رو یـه تخت تو بغل هم مـی خوابیدیم که تا اینکه داداشم از زندان آزاد شد ولی بعد از اون هم ما باز با هم رابطه داریم و بهتون بگم اونا یـه بچه دارن کـه مطمئنم کـه از منـه چون نگار خودش هم مـیگه و در ضمن خیلی هم بـه من رفته و همـه تو فامـیل هم مـیگن ببینید کـه ….. چقدر بـه عموش رفته( اسم بچمو بـه دلایل امنیتی نمـیگم)
در پایـان حتما بگم هنوز هم یـه تار موی نگار را با تموم دنیـا عوض نمـی کنم و رابطه ما صرفا یـه رابطه ی نیست و من اونو فقط واسه نمـی خوام و بخاطر اون با همـه دوشت ام قطع رابطه کردم چون اون دوست نداشت من بغیر از اون مال دیگه باشم والان هم کـه دارم این داستان رو واسه شما مـی نویسم کنارمـه چون داداشم رفته مسافرت و تازه داریم آماده مـی شیم واسه یـه دیگه
خوش باشین امـیدوارم همـیشـه درون کار و عشق و زندگی موفق باشین

دوست‌داشتن:

دوست داشتن در حال بارگذاری...

مرتبط

نوشته شده درون Uncategorized | نوشتن دیدگاه

، خوردن شاش دادشم




[مـهدی و زن داداش | داستان ی خوردن شاش دادشم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 02:58:00 +0000